حرفی ندارم!
در واقع جایی برای حرف زدن نذاشتی!
فقط یه چیزی بگم بهت.
دفعه ی دیگه که داری میری، بذار حداقل آدم حرفشو بزنه بهت، بعد برو.
اینو قبلا هم گفته بودم!
همین پند وقت پیش! نه خیلی دور.
بهت قول میدم دیگه دلم برات تنگ نشه! هیچ وقت.
شدنی نیست، ولی من این کار رو می کنم!
می دونی که رو دنده ی لج بیوفتم، غیرممکن ترین کار ها رو ممکن می کنم!
این که در حال حاضر و این وضع برام آسون ترین کاره!
درس خوبی بهم دادی.
مرسی ازت!
همیشه از بی خبر رفتن متنفر بودم!
نه بی خبر برای چند ساعت یا حتی نهایتا چند روز رفتن!
به هر حال، خودتم می دونی مخاطب این حرف هایی. پس نیاز نیست اسم مشخصی بذارم برای این پست.
چون موقته. پاک میشه! مثل پیام های خودت :))
فقط چون تنها راه ارتباط بود اینجا نوشتم! :)
بذار یه چیز دیگه ای هم اضافه کنم!
لطف کن و دیگه نیا!
اگر اومدی، قدمت روی چشم، ولی بی صدا بخون و برو!
چون من، دیگه نمی تونم تحمل کنم!
این که بازم بیای و بازم بری!
از این یهویی رفتن ها متنفرم!
و خب، باید حرف چند روز پیشم رو پس بگیرم و بگم تنها دوست مجازی ولی واقعی من، همون یک نفره!
همون یک نفر!
هیچ کسی هم نه میتونه جاش رو بگیره. نه حتی به ذهنش خطور کنه که می تونه جاش رو بگیره.
دیگه این آخرین بار و اخرین فرصتی بود که به یه آدم مجازی دیگه دادم.
فرصت دادم که برای بار چندم، وجهشون پیشم خراب بشه.
خراب تر از همیشه و برای همیشه!
متاسفم که این ها رو میگم ولی قلبم این بار بد شکست! خیلی بد!
و همراه هر ترک ای که جاش عمیق تر میشه روی قلبم، اشکم سرازیر میشه و چنین افرادی به راحتیه یه اشک ریختن، از چشمم می افتن!
می افتن توی عمیق ترین عمق دره ی فراموشی در ذهنم!
و من، چنین آدمی نیستم که فراموش کنم!
فقط از درجه ی اول و دوم و زندگی روزمره ام، به رده ی 5 و 6 و 7 و ام پسرفت می کنن و بعد ها، شاید فقط یک هاله یا شاید هم یک سایه روشن از بعضی خاطراتشان در یادم پرسه بزند!
من ادم فراموش کردن نبودم.
عادت کردن هم.
هنوز هم همینم و همین خواهم ماند!
ولی.
به قول خودت:
خداا نگهداااار :)
و باز هم.
دلیلت هر چه می خواهد باشد، باشد.
اولین بار من توجیه کردم غیبتت را.
بار ها و بار ها و بار ها گفتم بالاخره می آید.
می آید. می آید.
آمدی! آن هم چه آمدنی!
آن موقع ها، لحظه ای بهتر از حضورت نبود و هنوز هم نیست :))
حالا نمی دانم این بار را چه می کنی؟
چگونه جواب دست هایی که حالا می لرزد برای نوشتن را می دهی؟
چگونه جواب دلِ ترک برداشته ام را می دهی؟
باشد، تو هر چه بگویی، قبول!
اصلا بیا و باز هم برو.
باز هم.و باز، باز هم.
من مشکلی ندارم.
همان طور که بار قبل توجیهت کردم، برای این بار های بعد هم می کنم.
دلگیر هستم. رنجیده و غمگین هم.
ولی اشکالی ندارد
اگربدانم که بالاخره روزی می آیی و می مانی، من از همین جا اعلام می کنم که در تمام نوشته هایم، در همه ی سخن ها و حرف هایم اعلام کنم که "من مشکلی ندارم" :)
پ.ن: بعضی دوستا نبودشون ضربه ی مهلکیه که تا می تونه تو رو از زندگی و جریاناتش به دور ترین نقطه ی کور این دنیای لعنتی پرتاب می کنه. جایی که هر شب و شاید هر ثانیه، بین افکار مغشوشت، تو رو تو خودشون غرق و شاید درست ترش این باشه که بگم حل می کنن. :)) جایی که هیچ راه رهایی ای ازش نیست و این یه سیاهچاله ی واقعیه! که تو توش گیر کردی و تنها راه نجاتت، نابودیه.!
پ.ن2: به امید بازگشتت.
همین طور که به زنبوری که دور شقایق وحشی می چرخید خیره شدم و روی زمین می نشستم و زانو هام رو تو بغلم می گرفتم، با یه لبخند نصفه و نیمه بی مقدمه شروع می کنم به حرف زدن:
-می دونی؟من عاشق شقایق وحشی ام! عاشق رنگ قرمزش در کنار آبی آسمون با ابر های پنبه ای. عاشق ست کردن لباسام با گل شقایق روی موهام! عاشق خوش پوش بودن. عاشق تیپ زدن و رنگی رنگی گشتن. عاشق خاص و متفاوت بودن ولی تو چشم نبودن! می دونی، من هنوزم که هنوزه روی جدول ها با دقتی وصف نشدنی راه میرم و سعی دارم که نهایت لذت رو ببرم تا وقتی به آخرش برسم! درست عین بچه ها.اصلا عاشق با شدت پریدن تو یه چاله ی پر شده از اشک های آسمونم. مخصوصا وقتی شب که شد، آسمون سفره ی دلش رو حسابی تد و صبح زود، صاف و تمیز نشونمون میده! عاشق بستنی خوردن تو اوج سرما و برف؛ اونم نه یه بستنی کیم یا چند تا اسکوپ! یه بستنیِ برجیِ ترجیحا شکلاتی! آخ که چه کیفی میده. عین اینه که تو اوج گرما، با یه پتوی سنگین و کلفت بری درست جلوی کولر، جایی که بیشترین باد بهت می خوره بخوابی! از اون خوابای دلچسبِ تابستونی!یا مثل خوابیدن یا حتی درس خوندن تو زمستون، وقتی پاهات رو زیر پتوی کرسی بردی و او گرما حسابی تا مغز استخونت نفوذ می کنه و وادارت می کنه علارغم درس هایی که به خاطر شیطنت و بازیگوشی و شاید هم از روی "عاشق برف و آدم برفی درست کردن بودن" رو دستت مونده، به یه خواب عمیق و شیرین فرو بری! هیچ می دونی که من بستنیِ کیمِ کاله یا پاک رو که مزه ی بچگی هام رو میدن رو به همه ی این بستنی های جدیدی که اومده ترجیح میدم؟ حتی به شکلاتی ترین هاشون! یا شاید هم به کلی ترشی و لواشک حتی! عاشق اینم که تو آفتاب شدید بشینم و به خورشید جان نگاه کنم یا تست بزنم (ترجیحا شیمی یا حسابان! یا شایدم مغناطیس با اون همه کج و کوله شدن برای تعیین جهت جریان و. [لبخند ژد])، با اینکه می دونم تا نیم ساعت یا بیشتر چشمام همه جا رو سیاه می بینه. هوم، بابته همینم من عاشق تابستونم اصلا عاشق همه ی روز های آفتابی ای ام که انگاری خدا بهشون یه جلوه خاصی داده که چه بخوای و چه نخوای حالت خوب میشه.اصلا حالا که دارم فکر می کنم بابت اون تابستون های بی دغدغه ای که با سهل انگاری گذاشتم بعضی ثانیه هاش از دستم در بره و خوش نباشم، واقعا از خودم شرمندم! از این که گذاشتم چون سرما خورده بودم، بستنی نخورم! یا چیزای ترش نخورم! یا از این که بعضی چیز ها رو امتحان نکرده میگفتم دوست ندارم! به هر حال از خودم و تابستون های پر ماجرایی که می شد داشته باشم ولی نداشتم عذر می خوام! عاشق تو اجتماع بودن هم هستم ولی در عین حال دوست ندارم مرکز توجه باشم. عاشق آدم های کم حرفم. اون آدمای مرموزی که تو هی دلت می خواد از دلیل سکوتشون بگن برات، ولی همچنان صبوری می کنن! و حتی عاشق آدمایی ام که در کنارت پرحرف میشن و تو هم متقابلا همین! عاشق آدمایی که هی بعد از صحبت کردن بگی"خب، دیگه چه خبر؟!" از اونایی که می دونین حرف ها تموم شده، اما نمی خواین صحبت کردنه تموم بشه. عاشق آدمایی که انرژی مثبتن! نه که هر دیقه از بدبختی ها یاد کنن!! همه ی ما آدم ها سختی داریم و ادعا در مورد بدبخت تر بودن بسیار بسیار کار راحتیه، پس نکات مثبتش رو دیدن کار هر کسی نیست! اصلا عاشق اون دیوونه ای ام که با من هم پا میشه و تو اوج سکوت و کج خلقی های من، فقط گوش میده و گوش میده و گوش میده و در آخر میگه "می فهممت. درستش می کنیم" حتی نیاز نیست این جمله رو به زبون بیارن ها، همین که حرفاشون حتی بوی حمایتِ واقعی رو بده کافیه! :))
-خب، دیگه عاشق چی ها هستی؟
با تعجب به سمتش برمی گردم و میگم:
-کی اومدی؟
-خیلی وقته. درست تر بگم از اولِ اولِ حرفات!
به سمتش میرم و بغلش می کنم.
-مرسی کافی جان! مرسی که هستی.
#کافی باشید.! :)
پ.ن: تقدیم به حجیم جانِ خودم :) بابت امروز والبته تست حسابان زدن تو اوج آفتاب ممنونم. خیلی چسبید! :))
پ.ن 2:خیلی وقت بود از شادی و چیز های خوب و چیزایی که به آدم امید به زندگی میده ننوشته بودم! حال دلتون آفتابی.
#چکامه
چند روزیه که یه گنجشک کوچولو، هر روز صبح، ساعت 4 و 56 دیقه تا ساعت 5 و 5 دیقه و هر بعد از ظهر، ساعت 2 تا 3 میاد و کنار پنجرم میشینه و آواز می خونه و باید بگم که به بهترین روش ممکن بیدار میشم و بعد از ظهر ها، خستگی از تنم در میره!
حداقل تا وقتی هست و میخونه لبخند از رو لبم پاک نمیشه! :))
فکر کن هوا آفتابی باشه، صدای گنجشنک هم اضافه بشه بهش! دیگه نور علی نوره.
این چند روز وقتی می بینم اومده، تو پوست خودم نمی گنجم!
ولی چرا؟ اون یه پرنده بیشتر نیست!
اتفاقا چون یه پرندست و تقریبا همه جا میره، ولی تو ساعت های مشخصی میاد اینجا، اونم بدون هیچ آب و دونه ای، خیلی برام لذت بخشه.
البته من می خوام براش دونه بریزم، ولی به خاطر محدودیت هایی که توری ایجاد می کنه، نمیشه! :((
کاش بتونم ازش عکس بگیرم!
پ.ن: 3 نفرحاضر در سایت؟!؟ مرررسی دوستان سحرخیز
روزتون پر از آرامش.
حقیقتش اینه که وقتی پیام بیت رهبری که گفتن "ماه روئت نشده" رو دیدم، حسابی خورد تو ذوقم!
من عاشق ماه رمضونم!
خودمم نمی دونم چرا، ولی همیشه تو ماه رمضون انگار که انرژی چند برابر میشه و همیشهههه شاد و خندونم!
بر عکس اینکه باید بیحال تر از قبل باشم و.
می دونین، ماه رمضون یه شیرینی خاصی داره واسم که همیشه منو به این وا میداره که کار هامو خیلی بهتر و دقیق تر انجام بدم.
همه چیز یه رنگ و بوی دیگه دارن اصلا.
انگار که هر روز خدا، آفتابی ترین حالتشه و پنبه ای ترین ابر ها توش به چشم میان!
حتی به نظرم درس خوندن هم یه جذابیت خاصی پیدا می کنه!
همه ی اینا رو گفتم تا برسم به اینکه من واقعا، از ته ته ته دلم، ماه رمضون رو دوست دارم.
مرسی خدا جون، بابت مهمونی قشنگت :))♡
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده!
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلبخب، امروز 2 شنبه، 1 مهر ماهِ سالِ 98.
اولا که ورودِ پاییز رو تبریک میگم :)
امروز به شدددت روزِ پیچیده ای بود.
فکر کنین برنامه ای که به ما دادن، با برنامه ی کلاس کنکور هامون متفاوته!
یه سری از بچه ها کلاس کنکورِِ مدرسه رو میریم و یه سری نه.
همین باعثِ دردسر شده.
مثلا امروز زنگ آخر حسابانِ کنکوری داشتیم. ولی تو برنامه بود مدیریت خانواده :/
بعد منم نه جزوه برده بودم نه تکالیفشو.
خلاصه که خیلی ضایع بود.
به همین منوال، برای فردا 2 زنگ گسسته و هندسه داریم. ولی وقتی پرسیدیم گفتن نه فیزیکِ کنکوری دارین :/
بعد الان معلم گستته مون تو گروه گفته فردا با من دارید. :///
سال های قبل که ما کتاب داشتیم، روزِ اول باید همه ی کتابا رو می بردیم تا ببینیم چی داریم حالا. بعد امسال برنامه دادن ولی کتاب نداشتیم
استرسِ خیلی خیلی شدیدی دارم. هیچ جوره بروزش ندادم ولی دارم دیوونه میشم.
فکر به این که اگر نرسم، اگر خراب کنم، اگر تلاشام تهش به خاطر یه حالِ ناخوش به فنا بره و. داره ذره ذره نابودم می کنه.
سعی می کنم بهشون فکر نکنم، ولی واقعا تو ناخودآگاهمه.
زنگ اول شیمی داشتیم. معلمش خیلیییی خوب و پر انرژی بود. خوشحالم که معلممونه :))))
زنگ دوم رسما هر چی انرژی از زنگ قبل گرفته بودم+انرژی خودم تخلیه شد :/ معلم دینی مون خیلی خشک و جدی و خسته است :/ خیلی یه جوریه.
بنابراین تصمیم گرفتم سرِ کلاسش نشینم و همون تایم رو برم خودم دینی بخونم!
مطمئنم بازدهیم بیشتره!
امروز که به زوووور خودم رو نگه داشتم تا نخوابم سرِ کلاسش
زبان هم نشد که بیاد. ولی معلمِ زبانِ دهم و یازدهممون هم بود و میشناسمش. خیلی خیلی پر انرژی و اکتیوِه و خوشحالم از این بابت.
زنگ آخر هم که دیگه معلمِ عزیز تر از جانِ حسابان :)))
(درسته که با معلم حسابان پارسالم خیلی مشکل داشتم :/ ولی این یکی یه چیز دیگست اصلا و واقعا و عمیقا حس می کنم دوباره عاشقِ ریاضی و حسابان و محاسباتش شدم!)
+امروز صندلی نداشتم :/ بله، چون دو تا صندلی ای که خالی بود یکیش پشتی نداشت و یکی دیگه دسته :/ رو اونی که دسته نداشت نشستم و خداروشکر از اونجایی که تخته شاسی همراهم بود تونستم یه کاریش بکنم ولی سخت بود!
++معلم شیمیِ کلاس هشتمم رو دیدم و به واقع ذوووق کردم :))) خیلی خوبه این بشر! (ولی کاش معلم شیمی نهم یا معلم ریاضی نهمم رو هم می دیدم :( )
+++خدایا شکرت :)
یعنی واقعا باورم نمیشه که چقدر یه آدم می تونه وحشی باشه!
به این نتیجه رسیدم که آدما از هر حیوون وحشی ای، وحشی ترن!
درسته که خیلی ها خوبن با حیوانات، ولی متقابلا خیلی ها هم اصلا خوب نیستن!
شاید بشه گفت تا به الان و از این روز هایی که گذشت از شروع سال 98، امروز به عنوان بد ترین روزِ سالِِ منِ، لقب گرفت.
شاید بشه با فاکتور گرفتن غر غر های من در طیِ مسیر تا رسیدن به آبشار که باید چند باری از آب رد می شدیم و کمِ کم( برای من البته!) تا زانو تو آب می رفتیم و شلوارم خیس می شد با اون همه وسیله، بشه گفت سفر خوبی بود. تجربه ی جدیدی بود.
ولی با اتفاقی که آخرش افتاد، کل سفر برام زهر شد!
وقتی با اون همه خستگی به شوقِ دیدن فندق برگشتم، و اون رو در حالی دیدم که بالش شکسته بود و تاج و دو تا از بلند ترین دُم هاش کنده شده بودن و تو قفسش افتاده بودن، یه لحظه همه ی خوشی ها از یادم رفت.
با اون خطی که کنار چشمش افتاده و پر های اون قسمتش ریخته چی کار می کردم؟
با چشم هایی که به زور باز نگه می داشت؟
یا با این که عملا هر حرکتی براش غیر ممکن بود؟
و کسی که وقتی ازش می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده، می گفت بچه باهاش بازی کرد!!!!
اخه خبر خوشت، این چه بازی ایه؟؟
کدوم آدمِ بی رحمی با کابل و سیم با یه پرنده ی نحیف بازی می کنه؟
کی چنین کاری می کنه؟؟
اگر دیوونه ی زنجیری نیست. پس بگو چیه؟
اخه من بگم اونی که چنین کاری رو کرد، بچه! اون اطرافیانش چی؟؟ اون ها هم بچه بودن؟؟؟
نمی تونستن بگن بچه جان، بشین سرِ جات و به وسایل مردم دست نزن؟؟؟
مگه حتما باید یکی بره تو کیفِ مردم یا چه می دونم، تو وسایل شخصیش سَرَک بکشه تا بهش چیزی بگن؟؟
اون پرنده، امانت بود پیشتون.
اون پرنده اصلا جزوِ وسایل شخصیِِ مهمونتون محسوب می شد!
به چه حقی گذاشتن که چنین کاری بکنه؟
این ها به کنار، با این که وقتی از اون خونه ی کذایی بیرون می اومدم و یکی از باعث و بانی های این اتفاق هِر و کِر راه انداخته بود و به صورت قرمز شده از گریه ی من و پرنده ای که این همه آسیب دیده می خندید چی کار کنم؟
شما بودید چی کار می کردید؟
چجوری هضمش کنم؟
چطور باور کنم که اینقدر بی رحمانه برخورد شده با یکی از بی آزار ترین موجوداتی که خدا آفریده؟
چطور.
پ.ن: شاید بعضی ها بگن اصلا همین که تو یه حیوونِ زبون بسته رو گرفتی آوردی تو خونت و گذاشتیش تو قفس، ظلمِ در حقش!
با این موضوع کاری ندارم. چون این عقیده ی شماست! و من کاملا منطقم با شما متفاوته! من به بهترین شکلی که خودم می تونم ازش مراقبت می کنم و کم نمیذارم!
پ.ن2: حس می کنم حتی اگر بد ترین بلا ها رو سرِ اون حیوانِ آدم نما بیارم، بازم کمه! نمی تونم حرص و عصبانیت و ناراحتیم رو کنترل کنم.
پ.ن3: نمی خواستم اینجوری بشه! کاش نمی رفتم! ):)
تجربه شده، اره، چیزی که 100 باااار در طولِ مسیرِ برگشت خودم و خانوادم تکرار کردیم، ولی.
امیدوارم خدا خودش یه جوری جواب این کارش رو بده. من که ندیدمش!
یه جوری هم من رو آروم کنه.
هوف.
بی تو، خبری نیست.
فقط بخار چای هایم پی در پی می میرند.
فقط ثانیه ها قدِ سال ها کِش می آیند.
فقط روز های تنهایی، مرا با نیشخند می نگرند.
و فقط جای خالیِ بودنت، هر لحظه و هر ثانیه، به خاطرات و باور های قدیمی ام دهن کجی می کند!
همین.! :)
#چکامه
ما دخترا هیچوقت برای رسیدن به آرزو هایمان منتظر کسی نبودیم هیچوقت خودمان باورمان نشده جنس دومیم ضعیفیم هیچوقت نتوانستیم خودمان را قانع کنیم بخاطر نگاه کسی توی خیابون نخندیم لباس های رنگی نپوشیم آزادانه و باشوق روی جدول راه نرویم ما دخترها تا دلتان بخواهد چیزی هایی که حقمان بوده را نداشتیم به اسم دختر بودن کار هایی که دوست داشتیم را نکردیم و برای چیزی به نام آبرو خیلی دخترانگی ها نکردیم ولی هنوز دلمان خوش است به گل های روی لباسمان
به رنگ چشمهایمان که آفتاب روشنترش میکند
به خنده های از ته دلمان وسط خیابون
به قرمزی روی دستهایمان
ما هنوز دلمان خوش است به خیلی چیز های کوچک
چیز های کوچیک ک سهم ماست و کسی نمیتواند از ما دریغ کند.
ما دلخوشیم به اینکه تنها هم میتوانیم آرزو هایمان را لمس کنیم
و خودمان باورمان شده محکمیم و به وقتش معنای مسلم تیکیه گاهیم که ظریف شانهایمان میتواند آرامش مطلق باشد
ما هنوز دلمان خوش است
که میان این همه دلیل برای دوست نداشتن خودمان هنوز افتخارمان همین دختر بودنمان است!
+ روزمون مبارک دخترا :)
پ.ن: برای همه ی کنکوری هایی که میشناسم و نمیشناسم دعا کردم و می کنم که اتفاقات خیلی خوبی براشون اتفاق بیوفته! سر جلسه "بهترین" خودشون باشن.
موفق باشید بچه ها.
به قول آنه " برید شاخش رو بشکنید " و همین طور حریر بانو " سربلندمون کنید ". :))
مطمئنم از پسش بر میاین!
[یکم طولانیه، ولی به خوندنش می ارزه! :)) ]
«خستگی تصمیم» چیست؟ و چگونه از آن در امان باشیم؟
همانگونه که «عضلات» ما بعد از کار کردن زیاد خسته میشوند، «مغز» نیز بعد از تصمیمگیریهای متعدد در طول روز، چار خستگی میشود که به آن، خستگی تصمیم (Decision fatigue) میگویند.
ما مدام در حال تصمیمگیری هستیم و با هر تصمیمی، یکقدم به «خستگی تصمیم» نزدیک میشویم. هر چند همهی تصمیمها بزرگ و حیاتی نیستند ولی هر کدامشان، به سهم خود بخشی از انرژی مغزمان را میگیرند: از انتخاب بین دو نوع خمیردندان برای مسواک صبحگاهی و تصمیمگیری دربارهی اینکه امروز چه بپوشم و انتخاب درجهی حرارت بخاری یا کولر ماشین و انتخاب موسیقی برای شنیدن و برداشتن یک نوع پینر از قفسهی پنیرهای سوپرمارکت تا تصمیمگیری دربارهی نحوهی برخورد با خطای فرزند و انتخاب بین چند گزینه برای سرمایهگذاری و مهاجرت و. همه و همه تصمیمگیری هستند.
نکتهی جالب توجه اینکه
ادامه مطلب[به بهانه 18 ساله شدنم و 18 سال زندگی کردن روی این کره ی خالی، برای یادگاری می نویسم!]
راستش از بهترین اتفاق های ممکنِ امسال، پیدا کردن یه دوستِ جدید و فوقِ عالی بود!
از همون دوستایی که واقعا یکی شبیهش رو برای همه آرزو می کنم؛ البته اگر لنگه ای داشته باشه! :)))
خلاصه که از آشناییم با ایشون یه سری تغییراتِ اساسی در من ایجاد شد. یه سری فکر ها و باور هام تغییر کرد، یه سری رفتار هام حتی و غیره و غیره!
خوشحالم از این تغییرات. خیلی زیاد.
و خدا رو شکر می کنم بابت همه ای این اتفاقات.
امسال، مثل همیشه 1 سال بزرگ تر شدم؛ ولی بزرگ تر شدنی که از زمین تا آسمون فرق داره با سال های قبل.
احساسِ عجیب و کمی ناشناخته ای دارم نسبت به سنِ جدیدم!
باید آماده بشم برای قبولِ یک سری مسئولیت ها؛ یک سری کار ها که باید به تنهایی انجامشون بدم و یک سری اتفاقاتی که ممکنه رخ بده و من باید تنهایی و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به خوبی پشت سر بذارمشون.
مسئولیتم در قبالِ افراد جامعه ام، اطرافیانم و از همه بیشتر، خودم(!) بیشتر شده.
باید یک سری چیز ها رو به خودم برای آخرین بار یادآوری کنم!
از درس هایی که پیشِ رفیقِ جدیدم یاد گرفتم حسابی استفاده کنم و مو به مو اجراشون کنم!
یه حسی بهم میگه من قرار نیست زندگیِ روتین و ساده ای داشته باشم! قراره از امسال هیجانات و اتفاقاتِ خوبِ بیشتری به استقبالم بیان؛ البته که با سعیِ خودم! :))
+منِ عزیز؛ برات بهترین ها رو آرزو می کنم و می دونم که می تونی جفتمون رو سر بلند کنی! ازت ممنونم یک سال با تجربه تر شدنت مبارک. =)
1398/09/27
درباره این سایت