یعنی واقعا باورم نمیشه که چقدر یه آدم می تونه وحشی باشه!
به این نتیجه رسیدم که آدما از هر حیوون وحشی ای، وحشی ترن!
درسته که خیلی ها خوبن با حیوانات، ولی متقابلا خیلی ها هم اصلا خوب نیستن!
شاید بشه گفت تا به الان و از این روز هایی که گذشت از شروع سال 98، امروز به عنوان بد ترین روزِ سالِِ منِ، لقب گرفت.
شاید بشه با فاکتور گرفتن غر غر های من در طیِ مسیر تا رسیدن به آبشار که باید چند باری از آب رد می شدیم و کمِ کم( برای من البته!) تا زانو تو آب می رفتیم و شلوارم خیس می شد با اون همه وسیله، بشه گفت سفر خوبی بود. تجربه ی جدیدی بود.
ولی با اتفاقی که آخرش افتاد، کل سفر برام زهر شد!
وقتی با اون همه خستگی به شوقِ دیدن فندق برگشتم، و اون رو در حالی دیدم که بالش شکسته بود و تاج و دو تا از بلند ترین دُم هاش کنده شده بودن و تو قفسش افتاده بودن، یه لحظه همه ی خوشی ها از یادم رفت.
با اون خطی که کنار چشمش افتاده و پر های اون قسمتش ریخته چی کار می کردم؟
با چشم هایی که به زور باز نگه می داشت؟
یا با این که عملا هر حرکتی براش غیر ممکن بود؟
و کسی که وقتی ازش می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده، می گفت بچه باهاش بازی کرد!!!!
اخه خبر خوشت، این چه بازی ایه؟؟
کدوم آدمِ بی رحمی با کابل و سیم با یه پرنده ی نحیف بازی می کنه؟
کی چنین کاری می کنه؟؟
اگر دیوونه ی زنجیری نیست. پس بگو چیه؟
اخه من بگم اونی که چنین کاری رو کرد، بچه! اون اطرافیانش چی؟؟ اون ها هم بچه بودن؟؟؟
نمی تونستن بگن بچه جان، بشین سرِ جات و به وسایل مردم دست نزن؟؟؟
مگه حتما باید یکی بره تو کیفِ مردم یا چه می دونم، تو وسایل شخصیش سَرَک بکشه تا بهش چیزی بگن؟؟
اون پرنده، امانت بود پیشتون.
اون پرنده اصلا جزوِ وسایل شخصیِِ مهمونتون محسوب می شد!
به چه حقی گذاشتن که چنین کاری بکنه؟
این ها به کنار، با این که وقتی از اون خونه ی کذایی بیرون می اومدم و یکی از باعث و بانی های این اتفاق هِر و کِر راه انداخته بود و به صورت قرمز شده از گریه ی من و پرنده ای که این همه آسیب دیده می خندید چی کار کنم؟
شما بودید چی کار می کردید؟
چجوری هضمش کنم؟
چطور باور کنم که اینقدر بی رحمانه برخورد شده با یکی از بی آزار ترین موجوداتی که خدا آفریده؟
چطور.
پ.ن: شاید بعضی ها بگن اصلا همین که تو یه حیوونِ زبون بسته رو گرفتی آوردی تو خونت و گذاشتیش تو قفس، ظلمِ در حقش!
با این موضوع کاری ندارم. چون این عقیده ی شماست! و من کاملا منطقم با شما متفاوته! من به بهترین شکلی که خودم می تونم ازش مراقبت می کنم و کم نمیذارم!
پ.ن2: حس می کنم حتی اگر بد ترین بلا ها رو سرِ اون حیوانِ آدم نما بیارم، بازم کمه! نمی تونم حرص و عصبانیت و ناراحتیم رو کنترل کنم.
پ.ن3: نمی خواستم اینجوری بشه! کاش نمی رفتم! ):)
تجربه شده، اره، چیزی که 100 باااار در طولِ مسیرِ برگشت خودم و خانوادم تکرار کردیم، ولی.
امیدوارم خدا خودش یه جوری جواب این کارش رو بده. من که ندیدمش!
یه جوری هم من رو آروم کنه.
هوف.
درباره این سایت